چند شعر از رابیند رانات تاگور
صدای تو ای دوست
در دل من آواره است
هم چون آوای درهم دریا
میان این کاجهای نیوشنده
****
روز با هیاهوی این زمین کوچک
سکوت جهان را غرق می کند
****
دلم آرام گیرو
غبار بر میانگیز
جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد
ترجه پاشایی
زندگی و شعر رابیندرانات تاگور (1941-1861)
آنچه مایه شهرت جهانی تاگور شد، شاعری او بود و خود نیز در میان زمینه های کارهای هنری و ادبی، شعر را عمده تر می داند و می گوید: «در این هنگام که به شامگاه زندگی رسیده ام و به گذشته خود به دقت می نگرم متوجه می شوم که آنچه درباره آن مرا یقین حاصل است اینکه شاعر هستم... ادعا نمی کنم که عالم ربانی هستم، ادعا نمی کنم که رهبر سیاسی هستم، ادعا نمی کنم که عالم اخلاق یا پیشوای دینی هستم، ولی می گویم که شاعرم...»
*تاگور به ایران علاقه داشت و دوبار به ایران آمد. یکی در اردیبهشت 1311 و دیگری در سال 1313 که جشن هفتادمین سال تولدش را در تهران گرفتند. سفر تاگور و دیدارش با نویسندگان و شاعران ایران در تهران و شیراز باعث تبادل فرهنگی و ادبی گسترده ای میان نویسندگان و شاعران ایران و هند شد که سالها ادامه داشت.
*آثار داستانی و نمایشنامه و مجموعه شعرهای او عبارتند از: قلب شکسته 1880، نغمه های شبانه 1882، نغمه های سپیده دم و بازار مکاره تازه عروس 1883، تصویرها و نغمه ها و رساله ای درباره «رام موهان روی» 1884، درام منظوم «شاه و ملکه» 1889، رب النوع 1890، زورق طلائی و چیترا 1891، قربانی 1893، کاچاودوایانی 1894، کشت زمستانی 1896، کم دوامها 1900، عطایا 1901، اسماران 1902، ماه جوان 1903، نهضت ملی 1904، سفر دریایی 1905، گورا و گیتانجلی 1910، منظومه باغبان عشق، رمان خانه و جهان، نمایشنامه آمل و نامه شاه و دریافت جایزه ادبی نوبل 1913، قو 1914، سبد میوه و گردش بهار 1916، گریزپا 1917، ماشین 1922، لوسیول 1930، نامه ها به دوستی 1931، موهوا 1932، زنی که تبسم می کند 1939 و در آن زمان 1940
-1-
هنگامی که چراغم بر بالین خاموش گشت، با نخستین پرندگان، دیده از خواب گشودم.
بر کنار پنجره جای گرفتم و بر گیسوی پریشان خویش، از گلهای شاداب تاجی نهادم.
در میان مه گلرنگ صبحدم، مسافر جوان از
راه رسید.
رشته ای از مروارید بر گردن داشت و پرتو خورشید صبح بر تاج سرش تابیده بود.
در برابر خانه من بایستاد و مشتاقانه فریاد زد: «او کجاست؟»
شرمم نگذاشت که بگویم: «او منم، ای مسافر جوان، آنکس که تو می خواهی منم!»
□
شامگاه، چراغم خاموش بود و من افسرده و دلتنگ به بافتن گیسوان خویش سرگرم بودم.
در پرتو شامگاهی، مسافر جوان از راه رسید، اسبان گردونه اش کف بر لب آورده بودند و غبار راه جامه اش را پوشانده بود.
در برابر خانه من قدم بر زمین نهاد و به آهنگی خسته گفت: «او کجاست؟»
شرمم نگذاشت که بگویم: «منم، ای مسافر خسته، آنکس که تو می خواهی منم!»
□
شب بهار است. چراغ خانه ام روشن است. نسیم جنوب به آرامی می وزد و طوطی سخنگوی در قفس به خواب رفته است.
سیه بندم، همرنگ سینه طاووس، و پیراهنم چون علفهای شاداب بهاری، سبز رنگ است.
بر کنار پنجره جای گرفته و به کوچه متروک چشم دوخته ام. تمام شب با خود می گویم: «منم، ای مسافر نومید، آنکس که تو می خواهی منم!»
«ترجمه: فتح اله مجتبائی»
نظرات شما عزیزان: