"شمس"، خود را میشناسد، و روش خویشتن را، نیز آزموده است. بهخود اعتماد دارد، و نیز نسبت به واكنش دیگران، در برابر جاذبه شخصیت خویش، اطمینان میدهد. تصریح میكند كه در عین خودپنهانگری، كیمنگری، و پیچیدهنمائی ظاهری:
"من، همچنینم كه كف دست! اگر كسی، خوی مرا بداند، بیاساید، ظاهراً، باطناَ "به هركه روی آریم، روی از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائیم، اما، روی به او، نیاریم! ...
"گوهر" داریم، به هر كه روی آن، به او كنیم، از همه یاران، و دوستان، بیگانه شود.
"شمس"، آگاهانه معتقد است كه همهچیز را برای همهكس نمیتواند گفت، و نیز نباید گفت. واكنش تودههای بیتفاهم، اگر متعصب باشند، "تكفیر" است، و اگر لاابالی و بیتعصب باشند، "نیشخند" و "تحقیر" است .از اینروی، سرانجام، پس از همه گفتهای خود، تأكید میكند كه سخن، بیش از این نیارم گفتن. تنها "ثلثتی، گفته شد.
به پندار "شمس"، خود را باید پنهان ساخت. مردمان را باید سخت آزمود، آنگاه به حریم شخصی خویشتن، اجازهی ورودشان داد! لكن آیا این آزمایش، كاری آسان است؟
"شمس"، خود آنرا، كاری بس دشوار میداند. تا جائیكه میگوید:
ــ "شناخت این قوم، مشكلتر است از شناخت حق .و معتقد است كه:
ــ"همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد! پس زندگانی، دوبار بایستی ] تا انسان[دشمن را شناسد، دوست را شناسد.
و "شمس" برای تائید لزوم "زندگانی دوباره"، برای "شناخت مردمان"، همزمان با "سعدی"، تا اندكی پیش از وی، بدین شعر كه نمیدانیم از خود اوست، یا از دیگری، استناد میجوید كه:
تا بدانستمی ز دشمن، دوست،
زندگانی، دوبار بایستی!
ب-15
نظرات شما عزیزان: