دو نفر از پادشاهان هند نيز سعي نمودند كه حافظ را به سفر هندوستان و ديدن دربار خو راغب سازند يكي از آنها محمودشاه بهمني دكني است كه شاهي شعر دوست و شاعر نواز بود، به وساطت يكي از مقربان درگاه خود موسوم به ميرفضلالله حافظ را به تختگاه خود دعوت نمد و براي او وجهي كه كفاف مصارف سفر را بنمايد فرستاد. حافظ قسمت عمده آن مبلغ را قبل از حركت از شيراز خرج نموده و چون در بين راه خود به خليج فارس به قصبه لار رسيد يكي از دوستان فقير و تهيدست خود را در آنجا بديد و آنچه براي او باقي مانده بود به او عطا كرد و در آنجا دو تن از بازرگانان ايراني خواجه محمد كازروني و خواجه زينالدين همداني كه عازم سفر هندوستان بودند به او تكليف كردند كه با آنها هم سفر شده و در برابر لذت مصاحبت او مخارج مسافرتش را بپردازند. حافظ تقاضاي آنها را پذيرفته با آنها تا بندر هرمز برفت و در آنجا در كشتي كه منتظر حمل وي به هندوستان بود بنشست. وي در همان اوان دريا را طوفاني فرا گرفت و شاعر را چنان دهشتي دست داد كه فسخ عزيمت نموده به شيراز بازگشت و براي محمودشاه غزلي ساخته به هندوستان فرستاد و اين ابيات از آن غزل است:
دمي با غم به سر بردن جهان يكسر نـميارزد بمي بفروش دلق ما كزين بهتر نميارزد
شكوه تاج سلطاني كه بيم جاندر او درج است كلاهي دلكش است اما بترك سر نميارزد
بـكـوي ميفروشانش به جامـي در نمـيگيرنـد زهي سجادهي تقوي كه يك ساغر نميارزد
بس آسان مينمود اول غم دريا ببوي سود غلط كردم كه يك طوفان بصد گوهر نميارزد
برو گنج قناعت جوي و كنج عافيت بنشين كـه يكـدم تنگدل بودن به بحر و بر نميارزد
چوحافظدرقناعتكوشواز دنياي دون بگذر كه يـكجو منت دو نان به صد من زر نميارزد
شبلي نعماني حكايت ميكند كه پادشاهي ديگر از هندوستان موسم به سلطان غياثالدين پسر سلطان اسكندر بنگالي كه در سال 768 هجري به تخت سلطنت نشست با حافظ ارسال و مرسولي داشت و حافظ غزل زير را براي او سروده است:
ساقي حديث سرو و گل و لاله ميرود ويـن بـحث با ثلاثه غسالـه ميرود
شـكرشكن شوند همه طوطـيان هند زين قند پارسي كه به بنگالهميرود
حافظزشوق مجلس سلطان غياثدين غافل مشو كه كار تو از ناله ميرود
اكنون با نقل غزلي كه در فروردين سال 1352 خورشيدي در شيراز بر سر مزار (آرامگاه) حافظ شيرازي يعني اين برگزيده والاي بشري و عصاره تفكر اقوام آريائي سرودهام شرح احوال او را به پايان ميبرم.
حافظا خيز كه همراز تو بـاز آمـده اسـت بتـو لاي تـو از ري بـه نيـاز آمده است
فـال تقديـر ز ديـوان ازل قسمـت اوسـت كه به تدبير در اين وادي راز آمده است
مـددي چـون بـه چراغي نكند آتش طور بـخرابـات تو بـا سوز و گداز آمده است
راز سر بستهي جان فاش نگرديد به جهد جـهد بنـهاده و آسـوده ز آز آمده است
گر چه در طبع (رفيع)است وليازسرشوق خـاك ره رفته و از راه دراز آمـده است
در فراق رخ جانان چه جهنم چه بهشت اينسروديستكهاز عرش فراز آمدهاست
گـر ثـوابي بودش در همه عالم ايـنست كـه سر تربت حافظ به نماز آمده است
و در غزل ديگري سرودهام:
حـافظا شعر تو سرمايهي جاويد دل است جز تو كس با دل من همدم و همراز نشد
-تاريخ عرفان – رفيع بخش5
نظرات شما عزیزان: