شمس: آوارهای در جستجوی گمشده!
"شمس" برای جستجوی خویش، رنج سفرهای طولانی را بر خود هموار میدارد. و در این سفرها، به سیر آفاق، و انفس، نائل میگردد. تا جائیكه صاحبدلانش، "شمسپرنده"، و بداندیشان، "شمسآفاقی"، یعنی ولگرد و غربتیش، لقب میدهند
شمس، در سفرهای خود، به ماجراهای تلخ و شیرین بسیار، برخورد میكند. گرسنگی میكشد. بخاطر امرار معاش، میكوشد تا فعلهگی كند، لیكن به سبب ضعف بنیه، و لاغری چشمگیرش، او را به فعلهگی هم نمیگیرند. بدانسان كه از بیتفاوتی انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگی و تنهائی خود با تأثر تمام، به ستوه میآید
"شمس" با آزمایشها و خطاهائی شگفت، روبرو میشود. راستگوئی میكند، از شهر بیرونش میكنند. ضعف اندامش را كه زائیدهی گرسنگی و فقر است، بر وی خورده میگیرند. دشنامش میدهند. طویل و درازش میخوانند. طردش میكنند، و به وی، نهیب میزنند كه:
ــ "ای طویل، برو! تا دشنامت ندهیم.
اگر درمی چند داشته باشد، در كاروانسراها، میخوابد. اگر نداشته باشد، میكوشد تا مگر به مسجدی پناه آورد، و لحظهای چند، در خانهی خدا ــ در پناه بیپناهان ــ برآساید! لیكن با شگفتی و اندوه فراوان، درمییابد كه خانهی خدا هم، خانهی شخصی خدا نیست. بلكه خانهای اجارهای است. و صاحب و خادمی ضعیفكش، بیرحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همهی التماسهایش كه مردی غریب است، پارهپوش گرسنهی بیخانمان را، با خشونت تمام، بیشرمانه و اهانتآمیز، از خانهی خدا هم، بیرون میافكنند.
دگرباره، با همه اشتیاقش برای "زبان فارسی" ، چون تبریزیش مییابند، پیشداورانه، زادگاهش را بر وی خورده میگیرند، و بدون انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و دربارهی وی حكمی جاری سازند، تنها به جرم "تبریزی بودن"، جاهلانه خرش میخوانند. آفاقی و ولگردش میگویند دیوانهاش مینامند، و مردمآزارانه، شبهنگام، بر در حجرهاش، مدفوع آدمی، فرو میپاشند! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه، بلكه در خانقاه درویشانش نیز، در حین جذبهی سماع اهل دل، آزادش نمیگذارند. توانگران متظاهر به درویشی، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست فرو باز نمیدارند. تحقیرگرانه و كینهتوزانه، در میان حرفش میدوند، به وی تنه میزنند، و موجبات آسیب وی، و رنجش خاطر حامی او، مولانا را، فراهم میآورند
"شمس" بارها، به زیبائی زندگی تصریح میكند. از خوش بودن و رضایت خاطر خویش، دم میزند. لیكن، با این وصف، بارها نیز طعم تلخ ملالت، نومیدی، دلتنگی، تحمل مشقت، فراق، آوارگی و گرسنگی را كشیده است. و جهان را، عمیقاَ پلید و پست، دیده است. در فراسوی چهرهی خویش، قلب رنج دیده و اندوهبارش، بارها، آرزوی مرگ كرده است. چنانكه روزی در برابر جنازهی نوجوانی كه به اتفاق، آنرا از كنارش میبرند، حسرتزده اظهار میدارد كه:
ــ " این نامراد ر حسرت را كجا برند؟! ما را ببرند كه سالها، درین حسرت، خون جگر خوریم، و آن، دست نمیدهد.
"شمس"، علیرغم بیزاری خود از "تجمل و دنیاپرستی"، گاه، بخاطر پرهیز از اهانت خلق، و یا شاید بخاطر جلب قبول ایشان، و یا احیاناً بخاطر پرهیز از اهانت خلق، و یا شاید بخاطر جلب قبول ایشان، و یا احیاناً بخاطر مقاصدی سیاسی یا انسانی، ناگزیر میشود تا مگر به توانگری و تجمل، تظاهر نماید! در عین گرسنگی، و تهیمایگی اندرونخانه، به جامهی بازرگانان درآید، و بر در حجرهی خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند. خود را، پیوسته پنهان داردو ناشناخته زندگی كند. تا جائیكه عموماً معاصران وی، همه از ناشناسی او، همه از هویت مجهول وی، شكایت سردهند .
بخش1
نظرات شما عزیزان: